سلام بچه ها امید وارم که حاله همتون خوب باشه




وای که نمیدونید امروز چه قد بهمون خوش گذشت




امروز با بچه های مدرسه رفتیم اردو شلمچه وقتی رفتیم اداره آموزش پرورش که از اونجا سوار شیم بریم دوستای پارسال من هم اومده بودن ۴تا از بهترین دوستام وای که دارم دیونه میشم ایقد خندیدیم تو راه که مردیم



تو اتوبوس بودیم تو جاده بچه بسیجی ها داشتن واسه خودشون میزدن ومیرقسیدن ما ۵  نفر عقب مثل فیلم اخراجی ها داشتیم آهنگ بندری میزدیم و میرقصیدیم




و کلی از این کارا که داشت بهمون خوش گذشت و یه دفعه وارد گرد خاک افتضاح شدیم




آقا بعد از اینکه از اون گرد خاک گذشتیم دیدم که ماشین داره اینور  اونور میشه که یه دفعه فرمون از دست راننده در میره ما رو میگه از خنده ترس ریدیم تو خودمون وکلی حال میکردیم




ماشین یه ۲ دقیقه بود که داشت تو جاده گلی اینور اونور میشد و راننده ماهر با کلی تلاش و زحمت توانست این غول بنز بی شاخ و دم رو وارد جاده کنه تازه وقتی هم میخواستیم وارد جاده بشیم نزدیک بود تصادف بکنیم این از اول ماجرا بود و کلی خندیدم و البته یه کوچولو ترسیدیم




وقتی رسیدیم شلمچه از همجای خوزستان اومده بودن



تازه هر کی اینجا نیومد به نظر من بدترین اشتباه رو تو زندگی کرد چون که به من خیلی خوش گذشت



ها داشتم میگفتم وقتی رسیدیم یه نفر از بچه های اون سرویس اومد بهمون گفت که هر کی رو برق میگیره ما رو تششعشات هفتی این عربهای  پشت کوهی میگره .



بعد از پیاده شدن ازسرویس رفتیم داخل مقبره شهدا


یه مشت بچه و برادار بسیجی ریخته بود و یه چند تا که نه یه گله خواهر بسیجی همون جا بود ولی خدا وکیلی چند تا تیکه هم توشون پیدا میشد تا میخواستیم ببینیم چیه به چیه دیدم که یه نفر رفته رو ممبر و ول کن قضیه نیست وداره خاطره تعریف میکنه آقا مگه تمام میشه




خلاصه.................................


بعد از نماز و این حرفا نوبت نهار شد ما رفتیم پیش بچههای مدرسه و با رفیقای پایم هم نشستیم




آقا ما هی میخواستیم به این دهن سرویس ها هیچی نگیم اینا هی شلوغش میکردن


وقتی که اومدن سرفه روپهن کنن داشتن به مون تذکر میدادن که از هرگونه پرتاب تیکه به این واون خوداری به عمل فرمایید باتشکر


ولی کو گوش شنوا وقتی غذا ها رو بهمون دادن ما هم مثل همین قحطی زده ها حمله کردیم به

غذا ها خیلی خوشمزه نبودن ولی برای ما مثل ته چین بره بودن ولی با اینکه اون همه چیز تو سرویس خوردیم راضی نشدیم و باز هم به خوردن ادامه میدادیم



بعد از این حرف ها مسول ما اومد برای ما شروع کرد به صحبت کردن و وراجی کردن که آقا ما تو جبهه چی کردیم و نکردیکم ..... ما هم بش گفتیم آره تو سنت که از من هم کمتره









والا به خدا .........بعد از این رفتیم سوار سرویس ها یکی از بچه ها خواست نیاد ولی با هزار تا خایمالی از این حرفها اومد سوار سروسی شد تو راه برگشت بودیم که من تصمیم گرفتم 

برم برگه های نوحه خونی که داشتن برای امام رضا میخوندن از اون بچه بسیجی های سرویس بگیرم و من هم اومدم اونا رو دادم به رفیقم اونم شروع کرد به خوندن و ما هم شروغ کردیم به دست زدن آخه فردا میلا با سعادت امام رضا بود






خلاصه و این پایان ماجرا بو



جان مادراتون واسم نظر بزارین